دیشب حوالی ساعت ۳-۴ صبح از خواب بیدار شدم و آروم و بیصدا توی نور کمرنگ چراغخواب با خودم خلوت کردم. خداییش بچه به این گلی تو دنیا کسی دیده؟؟ هردینی دیگهای بود زمین و زمان رو به هم دوخته بود. ولی من همونجوری که توی گهواره به پشت خوابیده بودم ساکت و آروم داشتم به بدبختیهام فکر میکردم. فکر کنم یکی دوبار بیاختیار دستام رو تکون دادم که خورد به دیوارهی گهواره و حس کردم بابا بیدار شده. قصد نداشتم بیدارش کنم، واقعا بیاختیار بود. بابا اول صبح دو سه تا جلسه مهم داشت و شب قبل هم چون من تا خیلی دیر وقت خواب نمیرفتم مجبور شده بود تا ۲:۳۰ اینا بیدار بمونه تا کارهای جلسهها رو تموم کنه.
چند لحظه بعد فهمیدم که بابا داره کورمال کورمال و خیلی آهسته میاد طرف گهواره ببینه من بیدارم یا نه. بعد همونطور آروم رسید بالای گهواره. صورت من رو نمیدید ولی من صورتش رو به خوبی توی نور چراغخواب میدیدم. بابا یک لحظه ساکن سرجاش وایساد ببینه من حرکتی میکنم یا نه. بعد سرش رو آروم آورد پایین و هی داشت دقت میکردببینه چشمهای من بازه یا نه. بالاخره سرش رو به حد کافی پایین آورد که تونست چشمهای من رو ببینه. چشمهای من باز بود، من به بابا لبخند زدم...
چشمهای بابا از ترس داشت از حدقه میزد بیرون، و صورتش به طرفهالعینی تقریبا کبود شد.
دودستی زد توی سرش و گفت بدبخت شدیم ...
برچسب : نویسنده : 6hannah-goli4 بازدید : 191